اوغچه پرین
افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری
کتاب مرجع: افسانههای اشکوربالا - ص: ۱۵۰
صفحه: ۲۷۵ - ۲۷۶
موجود افسانهای: زن پادشاه مارها - پادشاه مارها
نام قهرمان: اوغچه پرین
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
«اوغچه برین*» قصهای است پندآموز و اخلاقی: عدم تجاوز به مال دیگران، حتی اگر مرده باشند. قهرمان قصه یک شکارچی است که در پی انگیزه نیک خود و با آب دهان شاه مارها، توانایی درک سخنان حیوانات را پیدا میکند و از این راه به دامادی شاه می رسد. *احتمالا واژهای است ترکی (از پانویس قصه)
یک شکارچی بود به نام اوغچه پرین. روزی از شکار برمیگشت یک مار سیاه و یک مار سفید را دید که دور هم حلقه زدهاند. خواست مار سیاه را بکشد و مار سفید را نجات دهد. اما تیرش خطا رفت و دم مار سفید را زخمی کرد. از قضا مار سفید زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتی فهمید که اوغچه پرین دم زنش را زخمی کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرین را بکشند. آن دو مار آمدند، دیدند اوغچه پرین ناراحت نشسته است. برگشتند پیش پادشاه و گفتند که اوغچه پرین ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرین را پیش او ببرند. مارها به اوغچه پرین گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامی بدهد بگو توی دهانت تف کند. اوغچه پرین پیش شاه مارها رفت شاه مارها وقتی فهمید اوغچه پرین در پی کشتن مار سیاه بوده به عنوان انعام در دهان اوغچه پرین تف کرد. شب اوغچه پرین خوابیده بود. شنید دو تا موش با هم حرف میزنند و او حرفهایشان را میفهمد. در آن زمان انوشیروان پادشاه بود. روزی از اطرافیانش پرسید: چه کسی میداند خزانه کیکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه پرین میداند. پادشاه اوغچه پرین را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانه کیکاووس. اوغچه پرین هزار اسب خواست. بعد به همراه انوشیروان با اسبها رفتند تا به پای کوهی رسیدند. او غچه پرین گفت: سر اسبها را از تنشان جدا کنید. چنان کردند. اوغچه پرین رفت داخل خمی پنهان شد. پرندهها برای خوردن گوشت اسبها آمدند. تا این که اوغچه پرین از بین صحبتهای دو لاشخور جای خزانه کیکاووس را فهمید. اطرافیان شاه جایی را که او نشان داده بود کندند. دیدند یک جمجمه و مقدار زیادی جواهرات آن جاست. انوشیروانگفت: اوغچه پرین هرچه میخواهی بردار. اوغچه پرین گفت: هم وزن این جمجمه به من زروزیور بدهید. جمجمه را گذاشتند یک طرف ترازو، هر چه زروزیور در طرف دیگر ترازو میریختند، کفهای که جمجمه در آن بود بالا نمیآمد. تا این که مقداری خاک در هر دو کفه ریختند، کفهها مساوی شد. انوشیروان گفت: این چه سری است؟ او غچه پرین گفت این جمجمه راضی نیست که اموالش را ببریم. انوشیروان دستور داد تا همه طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشیروان هم زن اوغچه پرین شد.